زندگی با طعم لادن



توی یه قالب یخ، به جای پالت ، چند رنگ مختلف ریختم و رقیق کردم. می خواستم به برادرزاده ی چهار ساله م ترکیب رنگ یاد بدم. 

- ببین عزیزم!  یه کم رنگ زرد ، یه کم آبی. حالا با هم قاطی بشن، چه رنگی شد؟

+ سبز

- آفرین! حالا یه کم زرد بردار، یه کمم قرمز .قاطی کن ببین چه رنگی شد؟ 

+ ناااارنجی 

- خب حالا تو رنگ جدید بساز.

+ اول زرد ،بعد قرمز، آبی، سبز، نارنجی. 

- اه! کثیف کاری نکن دیگه.

+ نیگا عمه جان! همه رنگا رو با هم قاطی کنی، سیاه میشه.

[ توی سکوت به سیاهی لحظه هام فکر می کنم. باید کمی زرد بردارم و فقط کمی قرمز ]



+ سال نو مبارک 


یک:

یکی از بزرگترین مهارت های زندگی، پذیرفتنه. پذیرفتن حقیقت به همون شکلی که هست، پذیرفتن اشتباه های گذشته، پذیرفتن مسیرهایی که باید برگشت، باید نیمه رها کرد.

دو:

گاهی انقدر جدی درباره ی کارایی که دوست دارم بتونم انجام بدم صحبت می کنم که انگار انجام شده. این وسط اگه کسی باور کنه و جدی بگیره و پیگیر باشه که روی ابرها سیر میکنم. با یکی صحبت کردم قرار شد ویزیتوری یه سری محصولات دست سازم رو انجام بده. انقدر جدی بحث میکردم راجع به میزان و کیفیت تولید که درباره ی کارگاه و کارگرام پرسید. مونده بودم چه جوری بگم بابا من خودمم و همین جفت دستام که قراره بذارم روی جفت زانوهام. همین! 

سه:

 بهش گفتم: ببین!  خسته م. همه ی روحم خسته ست. روحم ضعیف شده. 

چنان تشری بهم زد که از ترس سریع دست به کار شدم. خدا حفظشون کنه اینجور دوستا رو.



از پایان تحصیلم بیش از سه سال و یک ماه میگذره. و توی این مدت به جز چند مورد فروش کار دستی و گهگاهی حضور توی فروشگاه برادرم شغل و درآمدی نداشتم. غصه م میگیره از اینکه واسه چندرغاز پول توجیبی منت سرم باشه، از اینکه مامان بخواد از سر دلسوزی برام پول بفرسته بگه کمک خرجت باشه جای اینکه من کمک خرج اون باشم و اون به فکر بازنشستگی باشه، از اینکه داداشم مراعات غرورم رو میکنه و پول میذاره توی کتابخونه خودش، بهم میگه پول نقد لازم داشتی بردار. خب! اینا رو اینجا و به تک و توک خواننده های وبلاگم نگم به کی بگم؟ دلم نمیخواد فاز منفی بگیرم یا کسی رو مقصر بدونم. نوشتم چون باور دارم که میگذره همون طور که دوران های قبلی گذشته و باید یادم بمونه یه شبی نزدیک نیمه شب تمام فکرم پی این بود که چجوری پول دربیارم. و اینکه یه روزی توی آینده م اگه لازم شد یقه خودم رو بگیرم که چرا پی اون آرزو و هدف خاص نرفتم دلیلش رو بدونم. 

شاید بد نباشه همین جا دعوت کنم پیج دست بافته هام رو توی اینستاگرام ببینید. چیز ناقابلی اگه دید و به دلتون نشست مدیونید اگه نگید تا تقدیم کنم.


@Rastan_craft 


دیدی یه وقتا یه "کاشکی " میگی. بعد با خودت فکر می کنی آخه اینم شد آرزو. انگار یه جورایی داری یکی از کوپن های آرزوهات رو می سوزونی یا حتی شبیه خرد کردن یه اسکناس درشت یا بیخودی بیرون کشیدن پول از حساب پس اندازه. 

اون روز، اون تیشرت راه راه سبز-آبی و سرمه ای رنگ پشت ویترین، یه همچین حالتی برام داشت. 


معمولا اینجوریه که وقتی با مشکلی روبرو میشم خودم به تنهایی دنبال راه حل میگردم و اغلب تنهایی راه حل رو عملی میکنم. تا حالا که به این روش عمر گذروندم. فکر کنم این جور بار اومدم که کمتر سراغ راه حل های گروهی میرم یا شایدم به این دلیل که هیچ وقت نمی تونم به کسی اعتماد کامل داشته باشم. 

دوستی داشتم که هر وقت به یه مشکل بر میخورد، هر چند کوچک و دم دستی زود میرفت سراغ دیگران ازشون کمک می خواست. مثلا توی کار آزمایشگاهی سریع می رفت سراغ دانشجوهای دکتری رشته مون. یه بار سر همین قضیه با هم حرفمون شد. من بهش گفتم نیاز نبود کسی در جریان کارمون قرار بگیره و مثلا به این دلیل و به اون دلیل مشکل پیش اومده و احتمالا راه حل رو با کمی فکر کردن و سرچ پیدا می کردیم. کلافه و دلخور با لحنی حق به جانب داشتم برای دوست دیگه م ماجرا رو تعریف می کردم. دوست دوم خیلی خونسرد و همچین پیر دانا طور بهم گفت: خب اینم یه راه حله دیگه! 


حق با دوست دومم بود. اشتباه از من بود که فکر می کردم تنها راه حل یه مسئله روش همیشگی، پر هزینه و زمان بر و خسته کننده ی من بوده. از اون ماجرا یه درس گرفتم و اینکه اجازه بدم دست کم دیگران به روش خودشون مشکلاتشون رو حل کنن و کمتر سرزنششون کنم. این روزا با یادآوری تجربه ی گذشته به یه جمله رسیدم که برای خودم خیلی مهمه.

اینکه ما تصور کنیم دیگران باید حتما به روشی که ما درست می دونیم رفتار کنن و مسیر درست فقط همونه که توی ذهن ماست، نوعی جهالته و اصرار بر این جهالت نوعی جنایت. 

جنایت ظریف و موذی و کثیفی که می تونه به سادگی عمر آدمای اطرافمون ( یعنی با ارزش ترین دارایی شون) رو از بین ببره.


دوره ی سختی رو پشت سر گذاشتم. الان فکر می کنم به انتها رسیده. درست نمیدونم بحران سی سالگی بود یا فقط یه همزمانی ساده. حالا که چندین ماه از شروع دهه ی چهارم زندگیم می گذره راحت تر می تونم درباره ش بنویسم. 

سی سالگی برای من دوره ی مواجهه با خود بود، خودی به عریان ترین شکل ممکن!  حالا فکر می کنم اگه دهه ی اول زندگی دوره ی دریافت باشه، که آدمی فقط از والدین و محیط پیرامونش باید و نباید یاد بگیره، دهه ی دوم دوره ی هیجان آزمودن نبایدها باشه و دهه ی سوم دوران کنار زدن آموخته ها و تجربه ی زندگی به سبک و روش خاص و فردی، طبیعیه که پایان این دهه نفس بریده میشی از این همه تلاش و تقلا. خسته از راه پر پیچ و خم پشت سر، پی یه روش تازه و منحصر به فرد می گردی برای باقی مسیر. تازه اونم بعد از اینکه متوجه شدی کجای مسیر زندگی هستی.

تمام این دو سه سال گذشته ،من با من سرگردان دنیای خالی و پر هیاهویی بودم که تا چشم کار می کرد فقط جا پاهای خودم بود. در به در، هر طرف که قدم می گذاشتم پوچی بود و بی معنایی. دنبال چیزی عجیب، پیچیده، باشکوه و افسانه ای می گشتم. دستی که از غیب پیدا بشه و از این دنیای وحشتناک نجاتم بده. کسی که همه چیز رو آروم کنه و کمکم کنه تا به تمرکز برسم. 

توی این مدت شاید هزار بار برای مهسا نوشتم و گفتم: ببین مهسا! هیچ خبری اون بیرون نیست. هیچ کس نمیتونه، حتی اگه بخواد نمیتونه، شرایط تو رو بهتر کنه. هیچ تغییری از این بیرون اتفاق نمیفته. هر چی هست و باید باشه درون خودته.

اینا رو می دونستم. می گفتم اما باور نداشتم. نه! شاید باور اینجا لغت درستی نباشه. به محتوا و معنای این حرفا، به چگونگی اجرایی شدنش آگاهی نداشتم.

امروز آروم ترم. اون هیاهو آروم شده. دارم می بینمش که از کنارم رد شده یا من رد شدم. حالا دیگه مطمئنم هیچ تغییری از اون بیرون شروع نمیشه. حالا یاد گرفتم چه جوری جهت نمای درونم رو بخونم. حالا دیگه فهمیدم شگفت انگیزترین مسیر زندگیم ساده ترینشه .

آخ! اگه اینا رو پیش از این تجربه کرده بودم. یادم باشه اگه روزی مادر شدم، بهش اجازه ی تجربه بدم. بذارم ببینه، بچشه، حس کنه، شکست بخوره و از دنیای پرهیاهوی پوچی ها بگذره. همون طور که من گذشتم و بهاش رو پرداختم .

توی این مدت باختم. فرصتی رو که داشتم و برام عزیز بود از دست دادم. گذشت بی اینکه به گذشتنش آگاه باشم. حالا سبکبارترم. یه کوه تجربه رو زمین گذاشتم. انقدر بهش خیره شدم و دور و برش چرخیدم که کم کم جذب وجودم شد. حالا یه جایی توی رگهام یا شبکه ی عصبی ریزی که تمام جسمم رو فراگرفته داره می چرخه. هر لحظه همراهمه و این بار این منم که بهش تسلط دارم.

حالا دیگه بزرگترین هدفم، موفق شدن توی فلان آزمون یا رسیدن به فلان موقعیت شغلی یا زندگی توی فلان منطقه نیست .حالا بزرگترین و مهم ترین خواسته م اینه که یاد بگیرم چه حرفی رو کی، کجا، به چه کسی بگم یا نگم. اینکه یادم باشه منم یه سر رابطه هایی هستم که با دنیای بیرون دارم، که حق دارم بی ترس از قضاوت و پیش داوری، بدون ترس از شکست و تمسخر و بدون ترس از برچسب متفاوت بودن و متفاوت اندیشیدن و خیال پردازی خوردن و  ترس زیر پا گذاشته شدن غرورم، احساساتم رو ابراز کنم و برای تک تک خواسته هام در کمال خونسردی بجنگم. اینکه یاد بگیرم تمام نگاهم به حس قلبیم باشه که عقل یه جایی همون دور و براست، که عقل هم میگه حواست باشه کجا، با کی و در حال انجام چه کاری حال روحت میزونه. حالا تمام ابزاری که برای رسیدن به این هدف احتیاج دارم، یه مشت مکث، یه تعداد نقطه، یه شیشه صبوری و یه بغل نفس عمیقه.



پ.ن: نوشتم که اگه درگیر این هیاهو هستید بگم راه خلاصیش اینه دست از یقه ی خودتون بردارید. به قول عطار: خود راه بگویدت که چون باید رفت.



دنبال شخصی هستم که طراحی لوگو و بسته بندی محصولم رو انجام بده. طراحی حرفه ای، خلاقانه و با قیمتی که برای یه بیزینس خیلی خیلی نوپا مناسب باشه. حالا که خودم دارم از نزدیک هیچی شروع به کار میکنم، ترجیح میدم از کسانی کمک بگیرم که مثل خودم جوان و علاقمند باشن. ممنون میشم اگر میشناسید معرفی کنید. 

اگه خودتون چنین ویژگی هایی دارید لطفا نمونه کار بفرستید.



وقتایی که حس نوشتن ندارید، یا وقتی که یه ایده دارید و به اون خوبی که توی ذهنتون به نظر میرسه نوشته نمیشه، چه کار می‌کنید؟ از چیا الهام میگیرید؟

 پست آخر شهلا زرلکی رو توی اینستا میخوندم، به این فکر کردم که من چقدر به آشپرخونه و عطر و بو و فضای اونجا مدیونم. حالا نویسنده نیستم درست، ولی لذت نوشتن رو اونجا تجربه کردم و خیلی وقتا جواب داده. عود و شمع روشن کردن هم همینطور، بازی با نور و سایه و رنگ توی فضای اتاق هم همینطور. اما مدتیه یه قصه کودکانه توی ذهنمه که به اون خوبی که میخوام پیاده نمیشه. حالا مهم نیست نتیجه ی نوشتنش چی باشه از اینکه یه متن ناتمام دستمه ناراحتم. شماها با چی بهتر می نویسید؟ این همه پست خوب میذارید دل ما رو آب میکنید از کجا میاد؟


همیشه به زندگی مادرم که نگاه می کردم، به نظرم جسورترین و مقاوم ترین زن دنیا بود. اینکه سالها تلاش کرد، با مشکلات جنگید، همیشه دنبال بهتر شدن و پیشرفت خودش و اطرافیانش بود و یه جایی دیگه ادامه نداد. اجازه نداد بیش از توانش بهش ستم بشه، اجازه نداد جزیی از چرخه ی ظلم و توجیه ظلم و مظلوم واقع شدن باشه. این در نظر من مهم ترین و بزرگترین اتفاق دنیا بود. اما. از یه جایی به بعد دیگه اسطوره ها و ابر قهرمان های زندگیت مثل قبل نیستن. درستش اینه که نگاهت به مسائل و اتفاقات به قدری تغییر میکنه که انگار اون آدم قبل نیستی. همه چیز توانایی این رو داره که در عین شکوهمندی مبتذل و هولناک باشه، حتی برای بدترین اتفاقات دنیا توجیه یا دلایل منطقی پیدا میشه. از اون جا به بعد زندگی خشن و بی رحم و اغلب تحمل ناپذیر میشه. 

حالا دیگه مطمئن نیستم چی درسته چی غلط. مرز خوب و بد، درست و نادرست ، راستی و ناراستی، ستمگر و ستمکش روز به روز داره برام باریکتر و محو میشه. منی که هنوز توانایی پذیرش حقیقت رو ندارم و ترجیح میدم با فریب خودم زندگی کنم، منی که تحمل پایان رابطه های یک طرفه برام اینقدر سخت و دردناکه، منی که برای ادامه مسیر زندگی برنامه ای ندارم چه جوری بتونم به پایان زندگیم یا پایان دادن بهش فکر کنم؟ پس این چیه که فکر می‌کنم تهدید به قتل شدن هولناکه؟ چی میخوام واقعا؟ پایانم کجاست؟



+ جواب کامنت خصوصی: 

از این قرارا با خودت نذار. دست کم اینجا نه. تندی و تلخی ای هم اگه دیدی بذار پای لادن بودنم!


پیچ هیتری که ظرف واکنشم روی اون بود چرخوندم تا خاموش بشه. رفتم سمت پنجره که یک سانتی برای تهویه ی هوای آزمایشگاه باز گذاشته بودم. قبل از اینکه ببندمش وسوسه شدم کامل بازش کنم و تا کمر خم بشم بیرون. ارتفاع چهار طبقه ای و سیاهی نقره پاشی شده ی شب خستگی سیزده ساعت کار رو ازم می گرفت. اون شب از آزمایشگاه ما فقط من مونده بودم تا کار جداسازی محصولم کامل بشه. تنهایی اون لحظه م واسه خاطر تلاشی بود که برای خالص سازی محلول پیریمیدینم صرف کرده بودم. دوستش داشتم. هنوزم دارم. نتیجه ی چند ماه زحمت بی وقفه ست. مال خود خودمه. منحصر به فردترین چیزی که توی دنیا دارم. چه اهمیتی داره که چند ماه بعد یکی دیگه مقاله ش رو به اسم خودش چاپ کرد و بعدم پایان نامه ش رو و بعدم ازش دفاع کرد. منم هیچ غلطی نتونستم بکنم. چرا؟ چون درگیر مشکلات شخصی و خاله زنکی بی پایان آدمای دور و برم بودم.

پنجره رو بستم، پریز آون رو از برق کشیدم بعدم پریز لامپ یو وی و دستگاه اندازه گیری نقطه ی ذوب. بعد شیر روتاری رو که یه سر به هوا باز گذاشته بود بستم و کلید رو از جای همیشگیش برداشتم. چراغا که خاموش میشد، کلید که توی قفل در چوبی بزرگ می چرخید، سکوت هراس انگیزی همه جا رو می گرفت. توی راهرو صدای گفتگوی دانشجوهای آزمایشگاه کناری میومد. چند تایی آقا بودن که عصر با هم میومدن و تا دیر وقت میموندن. یکیشون با من خیلی بد بود. یه بار بد جور جلوی دانشجوهای دختر ارشد رشته شون زده بودم توی پرش. داستانش مفصله اینجا جاش نیست. فقط از شنیدن صداش حالم بد شد. خسته بودم، بوی تلخ بنزالدهید و تندی اتیل استات هنوز توی تنم بود.  

کلید رو تحویل نگهبانی دادم و توی دفتر خروجی نوشتم: جوکار ، بیست و چهل و پنج دقیقه. هنوز یک ربع به نه مونده بود. آخرین سرویس دانشگاه به خوابگاه ساعت نه میومد. مسافراش هم دانشجوهای ارشد دکتری ای بودن که مثل من از کار بی مزد و مواجب طولانی در حال هلاک شدن بودن. همه ساکت، همه غمگین همه.

تا ایستگاه اتوبوس و صندلی فی یخ زده ش کمتر از پنج دقیقه راه بود. می تونستم همون جا روی صندلی های کنار نگهبانی بنشینم و منتظر بمونم تا ده دقیقه ای بگذره. اما فکر نقره پاشی آسمون توی این شب مهتابی تشویقم کرد برم توی محوطه. همه ی گیاه های جلوی دانشکده، چمن پر پشتش، درخت کاج و افرای بلند بالاش توی هاله‌ای از یه نور براق و شفاف پیچیده بودن. هوای خنک نیمه ی اردیبهشت بود. برف روی کوههای اطراف شهر هنوز آب نشده بود. ماه اون بالا سروری میکرد و سخاوتمندانه مشغول نورافشانی بود. کاش من سنگ میشدم و تا همیشه توی همین فضا میموندم.

سمت راستم به فاصله ی چند قدم ایستگاه اتوبوس بود و سمت چپم پله هایی که امتدادش نوک قله ای رو نشونه گرفته بود که مقصدم بود. اتاق و تخت خوابم توی خوابگاه. یه حسی بهم میگفت، خلوتِ شب و مسیرِ تاریک و بی نور ِِِچراغِ بخشی از جاده ی پیچ پیچ دانشگاه به خوابگاه و صدای پارس سگی که از دور دست میاد و هزار خطر ریز و درشت دیگه رو ندیده بگیر و خودت رو به یه پیاده روی تک نفره ی شبانه دعوت کن. حس شروری بود که خیلی زود کنترل پاهام رو دست گرفت. چشم باز کردم دیدم هم قدم برگای به زمین افتاده ی افراها هستم که خودشون رو به دست باد سپردن. 

هوا بی نظیر بود. یه سکوت خالی از صدای انسان و دست سازه هاش پیرامونم رو فراگرفته بود. صدایی اگه بود، یا خش خش برگ و سوت نسیم و رقص شاخه ها بود یا صدای پارس سگ و جیرجیر ه ها. وسطای راه ایستادم. هنوز یه حس ترس ته دلم رو قلقلک میداد. اما لذت بی پروا قدم زدن توی سیاهی شب زیر بارون مهتاب رو مگه من چند بار دیگه توی عمرم می تونستم تجربه کنم؟ شاید هرگز چنین فرصتی دوباره به دست نیاد. 

ایستادم و چشم چرخوندم دور تا دورم رو تماشا کردم. شهر زیر پاهام بود. دنیا و واقعیت های تلخش زیر پاهام بود. شده بودم جزیی از خیال. خیالی که تا بی نهایت میشد ادامه ش داد. اما خیال فقط خیاله. هر چه زیبا هر چه باشکوه هر چه دلنشین. فقط یه خیال فریبکار بی چشم و رو و بی رحمه که با یک باره رفتنش زهر رویارویی با حقیقت رو به جونت میریزه. 

حرکت برگها تندتر شد. نسیم دلربای اردیبهشت بازیش گرفته بود. منم میخواستم هم بازی برگ و شاخه و علف ها باشم. دستام رو از هم باز کردم. اجازه دادم نسیم از آستین لباسم سر بخوره تا نیمه ی کمرم. بعد پاهام وارد بازی شدن.

 به این فکر می کردم که لذت هراس آلودِ بی هوا پرسه زدن توی شب کوهستان از اون حس هاست که دیگه هیچ وقت قرار نیست به این شکل تجربه بشه. پس باید با تمام وجودم ثبتش میکردم. چنان با دقت که حتی الان بعد از گذشت چهار سال در حالی که جلوی باد کولر لمیدم اون حس برام زنده و تازه ست. سهم من از خیلی لذت های زندگی همین‌قدر جزیی، کوتاه و گذرا و آمیخته با خیال و رویا بوده و هست. پس در سکوت از پیمودن باقیمونده ی مسیر کوتاهم لذت بردم و جسم و جانم رو به رویا سپردم.



پ.ن: بیش از یک سال پیش، متنی نوشتم با عنوان همان لحظه ی همیشگی. این متن توی همون حال و هوا نوشته شده. 


همیشه یه جایی پسِ ذهنم، والدینم رو به خودخواهی متهم میکردم. در نظرم این که آدمی بعد از دو فرزند پسر دلش یه فرزند دختر بخواد چیزی جز خودخواهی نیست. اینکه با تولدت نقش شی تکمیل کننده ی کلکسیون خانوادگی رو داشته باشی هیچ حس خوب یا دلیل خوبی برای وجودت توی این دنیا نیست. 

این مسئله یه جایی توی ذهنم خیلی کمرنگ حس میشد بی اینکه بهش دقیق بشم تا همین چند روز پیش. اون روز توی باشگاه بعد از اینکه با یه دختر بچه ی بامزه ی آتیش پاره بازی می کردم، سراغ ورزشم رفتم که خانم مسنی ازم یه سوال پرسید. 

- دختر شماست؟

- من؟ نه! مامانش توی سالن کناریه.

- آخه می بینم همیشه با شما بازی میکنه و حرف میزنه.  ببخشید.  نکنه مجردی؟! 

- آره 

بعد از گذشت چند دقیقه دوباره همون خانم اومد سراغم و کلی عذرخواهی کرد و آرزوی خیر. از اون موقع دارم به این فکر می کنم که داشتن یه فسقلی مثل آوینای دو ساله، چه امتیازها و انتخاب هایی به آدم میده. ( گذشته از اینکه تا کوچولو هستن میشه به عنوان یه وسیله بازی ازشون لذت برد). از اون به بعد هی مغزم داره برام پاسخ جمع میکنه. مهم ترینش برام این بود که آدم می تونه خودش رو توی وجود دیگری ادامه بده. مثل پاسخی میمونه به میل جاودانگی. تصور کنید موجود خام و شکل پذیر و تربیت پذیری که می تونه تمام اشتباهات گذشته ی تو رو جبران کنه و عمر سوخته ت رو باهاش دوباره به دست بیاری. هر چه تو به پیری و زوال نزدیک میشی اون به جوانی و بلوغ و توانمندی. این احتمالا همون دلیلیه که باعث اختلاف جدی بین فرزند و والدین میشه. برای یه پدر یا مادر پذیرش این مسئله که فرزندشون موجود مستقلیه؛ موجودی که برخلاف رفتار ساده ی کودکیش، نه خام و خالی از فکر و احساسات مستقله نه قراره به جای شخص دیگه ای زندگی کنه، به این سادگیا هم نیست.

اما من از این حس خودخواهانه میگذرم. من تمام تلاشم رو میکنم تا زندگی رو در مدت باقی مانده به بهترین شکل ممکن زندگی کنم. من هنوز کلی چیز مونده که تجربه کنم. درسته که زمان زیادی رو تلف کردم، شایدم نه این دوره ها لازم بوده برای خودشناسی و خودسازیم، ولی اجازه نمیدم کسی روزای پیش روم رو بر خلاف میلم عوض کنه.


+ هر چی فکر میکنم اون سال بعد از پایان درسم چه برنامه ای برای امروزم داشتم یادم نمیاد. چرا چیزی در این مورد ننوشتم؟!


کلاس  سوم راهنمایی بودم. کار پدرم به یه منطقه ی به شدت بومی منتقل شد. اولش سعی کردیم توی همون مرکز استان بمونیم و بابا بره سر کار و عصر برگرده اما بعد از چند ماه تصمیم بر این شد ما هم جمع کنیم بریم توی همون بخش زندگی کنیم. به جرات میتونم بگم از غریب ترین دوران زندگیم بود اون دو سال.

مردم اون منطقه عشیره ای زندگی میکردن. به شدت هم در برابر هر گونه تکنولوژی ( حتی برق و مخابرات) و فرهنگ جدید مخالفت و مقاومت داشتن. در نزدیکی اون منطقه یه دانشگاه دولتی بود که دانشجوهاش جرات برقراری کوچکترین ارتباطی با مردم بومی نداشتن. مظلوم ترین ن و دخترانی که می تونم تصور کنم رو توی اونجا دیدم. هنوز یادآوری دستای زمخت و ترک خورده ی همکلاسیای نوجوانم که توی فصل برداشت کنجد می دیدم، ناراحتم میکنه. 

اولین روز مدرسه برام حال غریبی داشت. اولین بار نبود که مدرسه م رو عوض میکردم. پیش اومده بود حتی وسط سال تحصیلی برم مدرسه ی جدید اما اینجا آدماش، فرهنگش خیلی با چیزی که قبلا دیده بودم متفاوت بودن. همون روز اولی یکی از همکلاسیا برام تعریف کرد که سال قبل یه برادر سر خواهرش رو روی پله های دفتر مدرسه بریده. چرا؟ چون فکر میکرده دوست پسر داره و من که تا اون موقع حتی نمی دونستم دوست پسر یعنی چی از فرط ترس و تعجب و اضطراب دل و روده م رو بالا آوردم. هیچ وقت جرات نکردم پیگیر راست یا دروغ ماجرا بشم. 

باور کردنی نبود اما خیلی زود توی اون محیط دوستای جدیدی پیدا کردم، دوستایی که با هم کلی خاطره ساختیم. پنج نفر میشدیم. الف که درسخون ترین عضو گروه بود، اطلاعات عجیبی راجع به پیرایش و آرایش داشت و عجیب تر اینکه قرار بود با پسر عموش ازدواج کنه. ( همش سیزده سال داشت !). نفر بعد سین بود. آروم و مظلوم و سر به زیر. انقدر دیر به دیر میخندید و جدی بود و شخصیت مرموزی داشت که توی تصوراتم می تونست یه روز معلم مدرسه ی جادوگری هاگوارتز بشه. بعدی کاف بود. پدرش دانشگاه بود. توی یکی از نامه هایی که ازش مونده نوشته " یادت نره من اولین دوستت توی این مدرسه بودم ". البته من چیزی یادم نمیاد. کاف بود که به من یاد  داد چه جوری رومه دیواری درست کنیم که شبیه رومه دیواری دبستانیا نباشه. اون بود بهم یاد داد چه جوری با یه واکمن کوچک مصاحبه ضبط کنم و سوال های مصاحبه رو چه جوری مرتب کنم. اولین کسی بود که سر کلاس پرورشی یه ایده ی تازه داشت. مصاحبه ی ضبط شده با داییش که اونم طلبه بود رو به عنوان تحقیق درس پرورشی سر کلاس پخش کرد. طبع شعر هم داشت و اون وقتا فکر میکردم غزلیاتش دست کمی از غزلیات شعرای مشهور نداره. آخری خ بود. انقدر مهربونیش پر رنگ بود که هیچی دیگه ازش یادم نیست. فقط هم تا سوم راهنمایی درس خوند و دبیرستان باهامون نیومد. و من. آخرین عضو گروه پنج نفره مون. که تقریبا میشه گفت به دست یه معلم ریاضی خلاق شکل گرفت و اسمش شد " ایالت پنج نفره ". دلیل این اسم رو نمیدونم .حتی یادم نیست اولین بار کی پیشنهاد داد. اما نوشته های بر جا مونده از اون روزا نشون میده خیلی قضیه برامون جدی بوده.

اجازه بدید بیشتر از معلمای اون مدرسه بگم. جوان ترین، خلاق ترین، باحال ترین و باسواد ترین و حتی رفیق ترین معلمی رو که میشه تصور کنید. تصور کردید؟ بیشتر معلمامون این شکلی بودن. چرا؟ چون اون منطقه به عنوان یکی از مناطقی بود که همیشه کمبود نیروی ثابت تدریس داشت و دانشجویان تربیت معلم طرحشون رو اینجا میگذروندن.  شما فکر کن یه تعداد معلم بیست، بیست و چند ساله که تازه از اون دنیای رویایی و ایده آل وارد عرصه ی شغلی شدن و پر از شوق و انرژی هستن. کلاسامون پر بود از تحقیق و پروژه و مسابقه و فعالیت گروهی و.

 یه معلم تاریخ داشتیم که من رو خیلی دوست داشت. من کمی ازش بدم میومد. هنوز ذهنم عادت نداشت به پذیرفتن معلمی که مانتوی سبز زیتونی و یشمی و آبی نفتی کوتاه بپوشه و سه شنبه ها عصر نامزدش با جین مشکی و تی شرت سفید و کت اسپرت یشمی و ساعت و کفش چرمی ( خیلی سوپر استار طور) بیاد دنبالش، از اون گذشته درباره ی تاج گنده ی احمد شاه قاجار که یه پسر بچه ی کپل بوده قصه بگه . توی آلبوم عکسش رو دارم. دلم قنج میره واسه خنده ی نمکینش. 

معلم ریاضی رو که نگو. منِ فراری از ریاضی رو شیفته ی زنگ ریاضی کرد. عضو مهمان ایالت پنج نفره مون بود و گاهی زنگ ورزش یا زنگ تفریح روی سکوهای جلوی کلاس می نشست و باهامون می خندید و خاطره تعریف میکرد و درباره ی سریال های تلویزیونی نظر میداد.

دیروز داشتم به رویاهای بچه های گروهمون فکر میکردم. به تک تک استعداد هاشون، به همه ی برگه امتحانی های بیستی که می گرفتیم، به پروژه هامون که انگار جدی ترین اتفاق دنیا بود، به جشن پایان دوره ی راهنمایی که پایان تحصیل بعضی از همکلاسیام بود. با خودم فکر کردم اون روحیه ها چقدر به یه وبلاگ نویس نزدیک بود. اگه اون موقع وبلاگ رو می شناختیم، یا همه مون توی خونه کامپیوتر شخصی داشتیم حتما همگی وبلاگ نویس بودیم. اما دست سرنوشت چه بازیا که نداره، فرهنگ متعصب و ضعیف چه استعدادها رو که زیر پا له نمیکنه. از شما چه پنهون ته دلم آرزو کردم الان که دیگه همه دست کم یه گوشی هوشمند دارن، کاش وبلاگ نویس شده باشن. اینجوری می تونم امیدوار باشم یه روز زیر یکی از پستام این پیام رو دریافت کنم :

فلانی! تو عضو ایالت پنج نفره ی ما نبودی؟


همیشه به زندگی مادرم که نگاه می کردم، به نظرم جسورترین و مقاوم ترین زن دنیا بود. اینکه سالها تلاش کرد، با مشکلات جنگید، همیشه دنبال بهتر شدن و پیشرفت خودش و اطرافیانش بود و یه جایی دیگه ادامه نداد. اجازه نداد بیش از توانش بهش ستم بشه، اجازه نداد جزیی از چرخه ی ظلم و توجیه ظلم و مظلوم واقع شدن باشه. این در نظر من مهم ترین و بزرگترین اتفاق دنیا بود. اما. از یه جایی به بعد دیگه اسطوره ها و ابر قهرمان های زندگیت مثل قبل نیستن. درستش اینه که نگاهت به مسائل و اتفاقات به قدری تغییر میکنه که انگار اون آدم قبل نیستی. همه چیز توانایی این رو داره که در عین شکوهمندی مبتذل و هولناک باشه، حتی برای بدترین اتفاقات دنیا توجیه یا دلایل منطقی پیدا میشه. از اون جا به بعد زندگی خشن و بی رحم و اغلب تحمل ناپذیر میشه. 

حالا دیگه مطمئن نیستم چی درسته چی غلط. مرز خوب و بد، درست و نادرست ، راستی و ناراستی، ستمگر و ستمکش روز به روز داره برام باریکتر و محو میشه. منی که هنوز توانایی پذیرش حقیقت رو ندارم و ترجیح میدم با فریب خودم زندگی کنم، منی که تحمل پایان رابطه های یک طرفه برام اینقدر سخت و دردناکه، منی که برای ادامه مسیر زندگی برنامه ای ندارم چه جوری بتونم به پایان زندگیم یا پایان دادن بهش فکر کنم؟ پس این چیه که فکر می‌کنم تهدید به قتل شدن هولناکه؟ چی میخوام واقعا؟ پایانم کجاست؟


میدونی! من از فیلمای مسعود کیمیایی خوشم میاد. از داش آکل و قیصر و آدم لوتیا و بامرامای فیلم فارسیا هم همینطور. از اینا که رگ غیرتشون میزنه بالا و پا رو دلشون میذارن و. اما.

اما دلم نمیخواد خودم یکی از دخترای اون مدل داستانا باشم. بدم میاد یکی به جام تصمیم بگیره و لوتی بازی در بیاره. ترجیح میدم بیاد به خودم بگه: خب!  فلانی! خوش داری چه جوری دهن سرنوشت رو سرویس کنیم؟


دکتر لگز به صندلی اش تکیه می دهد، دست هایش را روی پاهایش قفل می کند  و سکوت من را با سکوتش پاسخ می دهد. پدر و مادر آن طرف در، منتظر می ماندند و ما هر هفته در سکوت کامل، روبروی هم می نشستیم. 

این باعث شد به موسیقی دانی که آرون یک بار برایم تعریف کرده بود فکر کنم؛ کسی که یک قطعه ی موسیقی بدون نُت نوشته بود. وقتی قطعه اجرا می شود، یک موسیقی دان به صحنه می آید، پیانو را باز می کند، زمان را تنظیم می کند و چیزی نمی نوازد. آرون گفت اولین باری که قطعه اجرا شد، شنونده ها عصبانی شدند، با هم پچ پچ می کردند و روی صندلی هایشان تکان می خوردند، حتی بعضی ها از سالن خارج شدند؛ اما حالا وقتی این قطعه اجرا می شود، مردم انتظار سکوت دارند. به جای عصبانی شدن، چیزهای دیگری می شنوند. مثل صدای خش خش لباس ها در برخورد با صندلی و صدای سرفه های آرام و مودبانه. آن ها صدای خودشان را می شنوند؛ صدایی که زیاد به آن گوش نمی دهند. نام این قطعه < چهار دقیقه و سی ثانیه > است، چون نوازنده دقیقا چهار دقیقه و بیست و سه ثانیه در سکوت می نشیند.

اگر مردم ساکت بودند، می توانستند صدای زندگی شان را بهتر بشنوند. اگر مردم ساکت بودند، هر وقت تصمیم می گرفتند حرف بزنند، حرف هایشان اهمیت بیشتری داشت. اگر ساکت بودند، می توانستند پیام های همدیگر را درک کنند؛ درست مثل موجودات زیر آب که برای هم نور می فرستند یا رنگشان تغییر می کند.

انسان ها در خواندن و درک پیام های هم ضعیف اند؛ تازگی ها این راه فهمیده ام.



گاهی وقت ها اگر بخواهی بعضی چیزها تغییر کنند، حتی نمی توانی اتاقی را که در آن هستی، تحمل کنی. 



شاید عروس دریایی، الی بنجامین، آرزو قلی زاده، انتشارات پرتقال، چاپ پنجم 96


پ.ن: گاهی کتابا قرار نیست چیز زیادی بهت یاد بده. فقط کافیه جای یه سری چیزا رو توی ذهنت مرتب کنه. شاید عروس دریایی، برای من چنین نقشی داشت.


میدونی! چیزی که اذیتم میکنه اینه که آدمای رفته ی زندگیم، قبل از اینکه رفتنشون رو ببینم یا باور کنم، رفته بودن. رفته بودن و من باور نداشتم که رفتن. راستش دیگه موندن بقیه رو هم باور ندارم. کاش اگه قراره برن، قشنگ برن. با خداحافظی برن. برای همیشه برن. حالا بیشتر به عباس معروفی حسودیم میشه واسه اون لحظه ش که نوشت: 

لعنت به رفتنت

 که قشنگ میروی.



+ این پست رو دو سال پیش نوشتم. دو خط آخرش. آه! 



دبیرستانی بودم، یه همکلاسی داشتم با خدا قهر بود. میگفت: <<شبی که پدرم از دنیا رفت تا صبح بیشتر از صد و بیست بار آیت الکرسی خوندم. شنیده بودم با دوازده بار خوندنش خدا هر حاجتی رو برآورده میکنه. صبح ولی پدرم هنوز مرده بود. >>
 با اینکه سعی میکردم غمش رو درک کنم، پیش خودم میگفتم: عجب دخترک احمقی! خب اون آدم مرده بوده. خدا چرا باید زنده ش میکرد؟ خدا چرا باید خودش رو به یه دختر بچه اثبات کنه؟
حدود بیست و شش سالگی اتفاقی برام افتاد که می تونست بهترین اتفاق زندگیم باشه. اتفاقی که یه عمر بهش بنازم و برای همیشه به کار درستی خدا ایمان بیارم. می تونست همون پاداشی باشه که در برابر صبر و تلاش هام گرفته باشم. ولی خب!  خدا این بارم دلیلی ندید که خودش رو به یه دخترک احمق ثابت کنه.

شش ساله بودم که اولین بار رفتم سینما. قبلترش رو به یاد ندارم. فیلم "کلاه قرمزی و پسر خاله" بود. کلاه قرمزی زل می زد به تلویزیون پشت شیشه مغازه و محو صحبت های آقای مجری میشد. من زل میزدم به پرده ی سینما و محو تماشای داستان پسر بچه ی ساده و خوش باوری می شدم که به مهربونی آقای پشت قاب شیشه ای اعتماد کرد و راهی غربت شد. هشت سال بعد وقتی "کلاه قرمزی و سروناز" ساخته شد باز رفتم سراغ همون پرده جادویی که قرار بود من رو به دنیای آدم خوبا و قصه هاشون ببره. اما اینطور نبود. بر خلاف فیلم اول دیگه قصه ی آدمای خوب توی شرایط سخت نبود، آدم بدجنس ها بودن که سهم بیشتری از قصه رو به خودشون اختصاص داده بودن. کلاه قرمزی هم دیگه اون بچه خنگ دوست داشتنی نبود. منم دیگه اون بچه ی شش ساله ی خوش خیال نبودم. من و سینما جفتمون عوض شده بودیم.

راهنمایی بودم که از طرف مدرسه رفتیم سینما. همه خدا خدا می کردیم که فیلم دست های آلوده باشه. تازه هدیه تهرانی معروف شده بود و قرار گرفتنش کنار ابوالفضل پور عرب یا فروتن، وسوسه ی سینما رفتن رو به جان خیلیا مینداخت. اون روز ولی فیلم " متولد ماه مهر " رو دیدیم. اولین بار بود که یه فضای جدی از دانشگاه و فعالیت های دانشجویی رو می دیدم. برام خیلی جالب و عجیب بود. تا به حال دیدم به دانشگاه محدود به سریال های تلویزیونی مثل "در پناه تو " بود. اونم هیچ شباهتی با خاطره ای که از دانشگاه رفتن به همراه پدر و دیدن فضای قبل از انتخابات سال 76 توی ذهنم بود نداشت. با همه ی بچگیم فکر می کردم دارم دنیای دانیال و مهتاب این فیلم رو تجربه می کنم.

چند سال بعد " دختری با کفش های کتانی"،  " من ترانه پانزده سال دارم" هر کدوم تصویر تازه ای از دنیایی که قرار بود باهاش مواجه بشم رو بهم نشون داد. " قرمز "،  " شوکران"، " کاغذ بی خط" لایه های جدیدی رو برام آشکار می کرد. مهاجرت و غم ترک شدن رو اولین بار توی صدای حامد " شب یلدا " ( فروتن)  شناختم. فرار از بی پناهی خونه ی نا امن رو توی " زیر پوست شهر " دیدم و از بریده شدن گیس معصومه بغضم ترکید و حجب و حیای عباسش دلم رو برد. بی عدالتی رو شاید از " شهر زیبا " شناختم و اون روی دیگه ی عشق رو توی "شام آخر " دیدم. 
یه کم دیگه که گذشت سری زدم به سینمای دهه و دهه های قبل " پری"، " هامون"، " دو زن"، " سارا "، " روسری آبی" هر کدوم یه قطعه از جهان بزرگی بود که دور و برم قد میکشید و کش میومد.

من شیفته ی سینما بود. با سینما بزرگ شدم. دنیام هم قد فیلمهایی بود که دیده بودم. من توی اون فیلمها زندگی کرده بودم، عاشق شده بودم، ترک شده بودم، شکنجه شده بودم، گریخته بودم، جنگیده بودم و قهرمان دنیای قصه ها بودم. اما امروز چی؟

بعد از یه دوره فیلم های به اصطلاح طنز لوس و بالا شهری که توشون دخترای پولدار عاشق پسرای بی پول میشدن و همه چیز گل و بلبل تموم میشد، بعد از یه دوره که توصیف حقیقی واژه ی ابتذال بود، سینمای امروز چی شد؟ اگه یه روزی مشکل قانونی بی شناسنامه موندن بچه های حاصل از ازدواج موقت توی سینما مطرح و بعد رسیدگی میشد، اگه کاستی های قانونی در قالب قصه های متحرک روی پرده ی سینما برطرف میشد، اگه نگاه غلط جامعه به مشاغلی مثل پرستاری یا شکاف بین جامعه ی تحصیل کرده و مدرن با افراد سنتی به رخ کشیده میشد سینما داشت رسالتی رو انجام میداد که کمتر رسانه ای از پسش بر میومد. اما امروز چی؟

دلمون خوشه به فیلم‌های اجتماعی، به " ابد و یک روز " که مشکلاتی رو نشون میده که تمامی نداره، به " متری شش و نیم"، به بقیه ی فیلم هایی که توشون نوید محمد زاده بغض میکنه، فریاد میزنه، بعد ما باهاش بغض می کنیم از مشکلات آگاه میشیم، اشک می ریزیم و از سینما بیرون میایم و به سیمرغی فکر میکنیم که به حق روی شونه هاش نشسته. باز ماییم و جامعه ای که توش اعتیاد، فقر، دو رویی، خیانت، تن فروشی، کودک آزاری و هزار بلای دیگه روز به روز شایع تر میشه. انگار این وسط سینما جز نمایش دادن و بی حس کردن ماها نسبت به این فجایع کار دیگه ای ازش برنمیاد.

شاید قشنگ ترین حرفی که توی این سینما میشد زد همون قسمت از متری شش و نیم بود که سانسور شد. اونجا که پیمان معادی به همکارش میگه:( روزی که ما این کار رو شروع کردیم یک میلیون معتاد داشتیم، الان شش میلیون معتاد داریم). و وقتی جواب کلیشه ای رو میشنوه که( اگه ماها نبودیم از اینم بدتر بود) جواب میده: ( همین؟!  ما اینهمه جون کندیم از شش میلیون بیشتر نشه؟*). حالا درباره ی سینمای این روزا هم همین رو میشه گفت: همین؟ قرار بود مشکلات رو نشون بدید که از این بدتر نشه؟ که ماها بلیط بگیریم بریم سینما، نوید محمد زاده برامون بغض کنه، ماها متاثر بشیم بیایم بیرون و همه چیز از نو؟

درسته من دیگه اون دختر بچه ی ساده ای نیستم که قرار بود دنیا رو از دریچه ی چهار گوشه تلویزیون و سینما بشناسه اما این سینما هم دیگه اون رسانه ای نیست که به کسی چیزی اضافه کنه، بی اینکه بهش توهمی بده، یا گره ای رو نشون بده که احتمالا با کمی آگاهی و مطالبه گری و دقت قابل گشودن باشه.

 

 

 

 

* ممکنه اون بخش از دیالوگ متری شش و نیم رو کامل و درست ننوشته باشم. 

** [ برای n مین بار، ابد و یک روز را پِلِی و از دیدن چشمهای نمناک سمیه بغض میکند.]


دختر ساکت و سر به زیر و درس گوش کن کلاس من بودم. دختر شنگول و پر هیجان و خنده رو و سوتی بده ی کلاس الی و سومی تو بودی. یه وقتا انقدر عاقل و فهمیده که باورم نمیشد یه دختر چهل و پنج کیلویی ریزه میزه بتونه اینقدر خوب و به موقع حرف بزنه و تصمیم درست بگیره، یه وقتا بچه شرور مردم آزار و ریسک پذیری که از جسارتش انگشت به دهان می موندم. شما دو تا رو همه توی دانشگاه دوست داشتن. استادا، همکلاسیا، هم خوابگاهی ها، اصلا همون همه. یه جور شیطنت معصوم توی وجودتون بود، یه صفای بی ریا، یه صمیمیت صادقانه که خیلی ساده میشد بهتون نزدیک شد و از این آشنایی پشیمون نبود. 

من رو کمتر کسی می شناخت. باور اینکه منم با شما دوتا یه دوستی نزدیک و صمیمی دارم برای همکلاسیا سخت بود. خودمم نمی دونم چی توی وجودم هست که این مدلیم میکنه. شادترین لحظه ی زندگیم کنار شما بود. عاطفی ترینش رو تو میدونی فقط. الانم غمم رو جز تو به کسی نمی تونم بگم.

این روزا با هیچ کدوم از دوستای قدیم حرف نمیزنم حتی همین چند تایی که تا این اواخر بودن. رفیق! پیله ی تنهاییم انقدر ضخیم شده که دیگه بیرون اومدن ازش کار من یکی نیست. تو می دونی. منم نگم تو می دونی. دلم تنگتونه. دلم تنگ اتاقای بی روح خوابگاه، تخت های فی رنگ و رو رفته، ماکارونی با طعم ببعیاتون و پچ پچ کردن با تو و الیه. 

+ ماجرای با طعم ببعی


از اولین پست تا به امروز، همیشه عزیزترین و مهم ترین قسمت فضای مجازی بوده. حالا هر بار می بینم وبلاگ نویسی ترکش میکنه، غصه م میگیره و هر بار وبلاگ نویسی رو می بینم که تلاش می کنه سر پا نگهش داره قند توی دلم آب میشه. 

اینجا از خیالپرداز نادان بخوانید. 


همه ی ما یه مجموعه عادت هایی داریم که تا حدود زیادی مختص خودمونه. یا ذاتیه یا از به مرور به دست آوردیم و حتی ممکنه به سختی ایجادش کرده باشیم. که این دسته ی آخر اتفاقا با ارزش ترین وجه شخصیتیمون رو نشون میده. گاهی اتفاقی توی زندگی باعث میشه بر خلاف میلمون کم کم از عادتی دست بشوریم و برای همیشه کنارش بذاریم. 

من عادت هایی دارم که همیشه دوستشون داشتم تا اینکه به مرور ازشون ضربه خوردم. بعد با خودم فکر کردم چقدر بده من اینجوری هستم. شاید باید جور دیگه ای باشم. بعد عادت هایی که به خاطرشون سرزنش میشدم رو عوض کردم، ولی باز مشکل جدید به وجود میومد. این توالی و چرخه ی سرزنش شنیدن، تغییر رفتار، عذاب وجدان کشیدن و. رو بارها تجربه کردم تا به این نتیجه برسم که باید خودم باشم. با همون عادت ها و عکس العمل های ذاتی. فقط کمی هوشمندانه و آگاهانه تر. 

مثلا من وقتی از کسی دلخورم یا ماجرایی اذیتم میکنه خیلی زود درباره ش صحبت میکنم و توضیح میخوام و میخوام که اجازه داشته باشم توضیح بدم. این توضیح دادن گاهی برام هزینه هم داره. لا به لای این صحبتا خیلی از نقطه ضعف ها و احساساتی رو بروز میدم که به شرط اینکه طرف مقابل آدم درست و شریفی نباشه ( یا به حدی که باید شرافت و درستی به خرج نده) میتونه نهایت سو استفاده رو از گفته هام ببره. خب!  طبیعیه که من بارها از این مسئله ضربه خوردم. اما امروز به این نتیجه رسیدم که فقط باید کمی دقت بیشتر به خرج بدم و با احتیاط وارد گفتگو بشم. نباید به کل بذارمش کنار. شاید به همین دلیله که باز دارم توی وبلاگی می نویسم که این چند وقت مدام داشتم به ترکش فکر می کردم. 

 


هر بار با دوستم صحبت می کنم، شروع میکنه به درد دل. که اشتباهات گذشته ی والدینش باعث شده نتونه به جایگاه مناسبی که می خواسته برسه. و هر بار باید براش توضیح بدم که من و تو نمیتونیم قضاوت کنیم اون در چه شرایطی چنین تصمیماتی گرفته. مادرم هم گاهی سرنوشتش رو متاثر از رفتار یا انتخاب های مادرش میدونه. و من.

من که هر روز به خودم یادآوری میکنم باید مسئولیت خیلی از اتفاقات زندگی رو بپذیرم. از دیگران انتظاری نداشته باشم و نگاهم فقط به خودم باشه. من هم گاهی به غلط یا درست ناکامی هام رو گردن دیگران میندازم. بعد به خودم نهیب میزنم که چه فایده از یافتن مقصر وقتی اشتباهش رو نپذیره یا فرصتی برای جبران نباشه. و بعد مصمم تر از قبل برای لحظه ی بعدم برنامه میریزم و قدم برمیدارم. من تمام توانم رو به کار میگیرم. تا روزی به جرات بگم:

و دخترم تو نباید مادرت رو مقصر بدونی. من تمام تلاشم رو کردم. 


میان همه تاریکی و غم انگیزی این روزها، همه ی گله و شکایت های نگفته و نشنیده، سکوت اجباری، ترس از فریاد، رضایت به کم ترین ها و نفسی که فرو رفتنش عذاب جان و بر آمدنش عذاب وجدانه، ستاره ی وبلاگ هاتون یک به یک و زود به زود روشن میشه. نور ضعیفی که گرچه شب غم انگیزمون رو روشن نمیکنه ولی نشونه ی همصدایی و همدلی ای میشه که باور وجود نور رو درونمون زنده نگه میداره. 


من هر بار پست نیازمندی گذاشتم، به شکل غافلگیرانه ای نتیجه گرفتم. از این بابت جای خوشحالیه.

این بار دوستی دارم فارغ التحصیل رشته فنی، که تصمیم داره کنکور ارشد مدیریت اجرایی شرکت کنه. اگر از بین دوستان حاضر، کسی اطلاعاتی درباره ی بهترین منابع کنکور این رشته، ظرفیت پذیرش و شانس قبولی دانشگاه های مختلف و. داره، ممنون میشم زیر همین پست ( خصوصی یا عمومی) راهنمایی کنه.

قدردان محبت شما هستم. 


بیشتر از چهار ماه گذشته. اینکه اینجا درباره ش ننوشتم هزار تا دلیل داره، یکیش اینکه مطمئن نبودم این وضعیت چه مدت ماندگاره. از صبحی شروع شد که تلفنم زنگ خورد. اون ور خط خانمی بود که برای مدیر قرار ملاقات تعیین می کرد. از زمانی که تلفن رو قطع کردم تا لحظه ای که روی صندلی اتاق انتظار نشسته بودم ده دقیقه هم طول نکشید. چند دقیقه بعد به چند تا سوال جواب دادم و تمام. 

تصمیمم رو گرفته بودم. باید زود سر کار میرفتم. مشغول به کار شدم. با تمام وجود و به شیوه ی خودم. انقدری برای یه کار پاره وقت، زمان گذاشتم و درباره ی کیفیت کار و منظم شدن شرایط کاری ایده دادم و اجرایی کردم که همه ی همکارا تعجب می کردن. نمیدونستن این اخلاق خاص منه که نمیتونم هیچ کاری رو سرسری و در حد رفع تکلیف انجام بدم. یه مدت که گذشت حس کردم دارن باهام لج می کنن. یاد صمد آقایی افتادم که توی فیلم از روستا رفته بود شهر و انقدر خالصانه و با جدیت کار میکرد، بقیه ی کارگرا باهاش بد شدن و اذیتش می کردن. 

این بار برام مهم بود کار رو درست انجام بدم، برام مهم بود کار یاد بگیرم، تجربه ی خوب و مفیدی باشه و روابط خوبی با آدمای دور و برم داشته باشم. سعی کردم همه رو مدیریت کنم. یه چیزی از همه مهم تر بود، اینکه این قطعا کار طولانی مدتی نیست و باید ازش خیلی خوب استفاده کنم برای فرصت های بعدی.

حالا بیشتر از چهار ماه گذشته. بین همکارا مسئولیت بیشتری به من داده شده، البته درآمدمم متناسب با این شرایط کمی بیشتره. با همکارامم خیلی خوبم. من که خیلی دوستشون دارم، اونام گمونم بیشتر ازم حساب میبرن تا دوستم داشته باشن. خب!  طبیعیه باید بابت هر پروژه بهم جواب پس بدن و اغلب نمیشه کسی که باید بهش جواب پس بدی رو زیاد دوست داشته باشی. ولی اینقدری باهام خوبن که براشون مهمه جواب سلامشون رو گرم بدم یا موقع خداحافظی حتما بهشون نگاه کنم، لبخند بزنم و خسته نباشید بگم. اگه این نباشه فوری بهم میگن. مخصوصا یکی که از همه مهربون تر و صمیمی تره. 

مثل هر جای دیگه آدمایی بینمون هست که خیلی سخت میشه باهاشون کنار اومد. اما به وقتش کارایی منحصر به فردی دارن. این جور وقتا بیشتر میشه فهمید چرا نظریه ی انتخاب طبیعی اینهمه به تاثیر سازگاری گونه ها با محیط تاکید داره. وقتی بتونیم با هم کنار بیایم، به بهترین هماهنگی و هارمونی می رسیم. 

گاهی به خودم میگم، هر روز یه تجربه ی جدیده. کاش میشد لحظه لحظه ش رو ثبت کرد، بعد جواب میدم: یعنی واقعاً ممکنه این روزا فراموشم بشه؟!

چشماش یه نم اشکی داشت و گفت: تا حالا کسی برای تولد سورپرایزم نکرده بود. بعد صد بار به هر بهانه از تولدی که براش گرفتیم تشکر کرد. این فراموشم میشه؟

به هر کدوم از مراجعین بیشتر توجه نشون میدم، بیشتر مدعی میشه. اونی رو که فکر میکنم خودش از پس خودش بر میاد بیشتر نیاز به حمایت داره و قدردان تره. کلی طول کشید تا یاد بگیرم چه جوری رفتار متناسب با شرایط نشون بدم. اینا یادم میره؟ 

یه روزی فهمیدم چرا شرط هر چی آگهی استخدامی خوندم، داشتن سابقه کار بوده. با خودم عهد بستم با تازه کار جماعت کار نکنم. یا شرایط خاص رو حتما در نظر بگیرم. اینا چی اینام یادم میره؟

نه!  من این روزا دارم تجربه های عمیقی کسب میکنم که مطمئنم تا همیشه ی عمرم خیلی خوب به یادم میمونه. 

 

 


میگه: چرا شبا اینقدر زود میخوابی؟

میگم: دلتنگی اغلب بعد از نیمه شب میاد سراغم. کز میکنه گوشه ی اتاق و حرف حساب هم سرش نمیشه. میخوابم موقع اومدنش بیدار نباشم.

میگه: اِ ! مثل قصه ی سیندرلا.

 

و من به پری مهربونی فکر میکنم که فقط توی قصه هاست.

 


این روزا در خودم قدرتی می بینم که به آینده امیدوارترم میکنه. وقتی یه لایه به آدمهای دور و برم نزدیک تر میشم، رنج های پنهانشون که رخ نشون میده، ضعفشون در تحمل مشکلات رو که میبینم یاد خودم میفتم که سالهاست دارم تنهایی این شیب تند سر بالایی زندگیم رو بالا میام. هر چند تا چشم کار میکنه مسیر خالی از نقطه ی روشنیه و خبری از قله نیست، اما به مهارت هایی که تا به اینجا به دست آوردم اطمینان دارم و به استقامتم. امروز به معنای کلمه از خودم راضیم. من هر آنچه در توان داشتم برای این زندگی گذاشتم. 


همچین وقتایی، نزدیکای عید که میشد، مامان همه ملحفه ها، رویه ی لحاف تشک ها و پرده ها رو می شست. بعد توی حیاط چند تا بند رخت اضافه میکرد از این دیوار به اون دیوار. حیاط میشد پر‌ از پارچه های سفید ساده، آبی راه راه، صورتی گل درشت و چهارخانه های رنگی. ظهر که میشد، مامان که خسته از کار زیاد خوابش می گرفت یواشکی میرفتم توی حیاط. با یه متر قد از لای ملحفه ها رد میشدم به لبه ی مرطوب پایین ملحفه ها دست می کشیدم و حسابی از نم داغ پارچه ها کیف می کردم. بعد سرم رو بالا میگرفتم و سرخی داغ خورشید از لای چهارخونه های تار و پود پارچه‌ سُر میخورد توی چشمام.

دکمه ی بخار اتو رو که زدم دستم رو روی ملحفه ای که نم داغ بخار اتو داشت کشیدم تازه فهمیدم چرا این روزا رو دوست ندارم. دلم خورشید میخواد. دلم حیاط خونه ی بچگیام رو میخواد. دلم میخواد باز یه متری باشم. مامان بعد از ظهرا توی هال خوابش ببره من دمپایی صورتیام رو بپوشم بپرم توی حیاط لابلای ملحفه های در حال آفتاب گرفتن بازی کنم.


آره خب رفیق! 
آدما تغییر میکنن.
یهو به خودت میای میبینی دیگه هیچ حرف مشترکی بینتون نیست. 

آدما توی سکوت تغییر میکنن. چشم که ازشون برداری تغییر میکنن. آدما توی خشم خاموش تغییر میکنن. وقتایی که رنج های عمیق میبینن تغییر میکنن. آدما با بی مهری تغییر میکنن. وقتایی که زل میزنن به صفحه چتی که دیگه ایز تایپینگ نمیشه تغییر میکنن. آدما وقتی تنها میمونن، تنهایی که خراب میشه سرشون تغییر میکنن.

نذار تنها شه. نذار حرفا توی دلش بمونه. نذار خشمش رو مخفی کنه. نذار تنهایی رنج بکشه. نذار بی هوا تغییر کنه.

 

 

+ بی خودیم ژست آدم خوب خونسرده ی قصه رو به خودت نگیر رفیق! خبری نیست. تهش همینه.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

واردات و صادرات مواد غذايي صداي پنج گنج جنوب، نجات هليل، احياي جازموريان Sophie مشاوره املاک netarmanestan سلوا چت بررسی مباحث حقوق خصوصی و تجارت بین الملل و معرفی آثار مربوطه تست روانشناسی overall