دوره ی سختی رو پشت سر گذاشتم. الان فکر می کنم به انتها رسیده. درست نمیدونم بحران سی سالگی بود یا فقط یه همزمانی ساده. حالا که چندین ماه از شروع دهه ی چهارم زندگیم می گذره راحت تر می تونم درباره ش بنویسم. 

سی سالگی برای من دوره ی مواجهه با خود بود، خودی به عریان ترین شکل ممکن!  حالا فکر می کنم اگه دهه ی اول زندگی دوره ی دریافت باشه، که آدمی فقط از والدین و محیط پیرامونش باید و نباید یاد بگیره، دهه ی دوم دوره ی هیجان آزمودن نبایدها باشه و دهه ی سوم دوران کنار زدن آموخته ها و تجربه ی زندگی به سبک و روش خاص و فردی، طبیعیه که پایان این دهه نفس بریده میشی از این همه تلاش و تقلا. خسته از راه پر پیچ و خم پشت سر، پی یه روش تازه و منحصر به فرد می گردی برای باقی مسیر. تازه اونم بعد از اینکه متوجه شدی کجای مسیر زندگی هستی.

تمام این دو سه سال گذشته ،من با من سرگردان دنیای خالی و پر هیاهویی بودم که تا چشم کار می کرد فقط جا پاهای خودم بود. در به در، هر طرف که قدم می گذاشتم پوچی بود و بی معنایی. دنبال چیزی عجیب، پیچیده، باشکوه و افسانه ای می گشتم. دستی که از غیب پیدا بشه و از این دنیای وحشتناک نجاتم بده. کسی که همه چیز رو آروم کنه و کمکم کنه تا به تمرکز برسم. 

توی این مدت شاید هزار بار برای مهسا نوشتم و گفتم: ببین مهسا! هیچ خبری اون بیرون نیست. هیچ کس نمیتونه، حتی اگه بخواد نمیتونه، شرایط تو رو بهتر کنه. هیچ تغییری از این بیرون اتفاق نمیفته. هر چی هست و باید باشه درون خودته.

اینا رو می دونستم. می گفتم اما باور نداشتم. نه! شاید باور اینجا لغت درستی نباشه. به محتوا و معنای این حرفا، به چگونگی اجرایی شدنش آگاهی نداشتم.

امروز آروم ترم. اون هیاهو آروم شده. دارم می بینمش که از کنارم رد شده یا من رد شدم. حالا دیگه مطمئنم هیچ تغییری از اون بیرون شروع نمیشه. حالا یاد گرفتم چه جوری جهت نمای درونم رو بخونم. حالا دیگه فهمیدم شگفت انگیزترین مسیر زندگیم ساده ترینشه .

آخ! اگه اینا رو پیش از این تجربه کرده بودم. یادم باشه اگه روزی مادر شدم، بهش اجازه ی تجربه بدم. بذارم ببینه، بچشه، حس کنه، شکست بخوره و از دنیای پرهیاهوی پوچی ها بگذره. همون طور که من گذشتم و بهاش رو پرداختم .

توی این مدت باختم. فرصتی رو که داشتم و برام عزیز بود از دست دادم. گذشت بی اینکه به گذشتنش آگاه باشم. حالا سبکبارترم. یه کوه تجربه رو زمین گذاشتم. انقدر بهش خیره شدم و دور و برش چرخیدم که کم کم جذب وجودم شد. حالا یه جایی توی رگهام یا شبکه ی عصبی ریزی که تمام جسمم رو فراگرفته داره می چرخه. هر لحظه همراهمه و این بار این منم که بهش تسلط دارم.

حالا دیگه بزرگترین هدفم، موفق شدن توی فلان آزمون یا رسیدن به فلان موقعیت شغلی یا زندگی توی فلان منطقه نیست .حالا بزرگترین و مهم ترین خواسته م اینه که یاد بگیرم چه حرفی رو کی، کجا، به چه کسی بگم یا نگم. اینکه یادم باشه منم یه سر رابطه هایی هستم که با دنیای بیرون دارم، که حق دارم بی ترس از قضاوت و پیش داوری، بدون ترس از شکست و تمسخر و بدون ترس از برچسب متفاوت بودن و متفاوت اندیشیدن و خیال پردازی خوردن و  ترس زیر پا گذاشته شدن غرورم، احساساتم رو ابراز کنم و برای تک تک خواسته هام در کمال خونسردی بجنگم. اینکه یاد بگیرم تمام نگاهم به حس قلبیم باشه که عقل یه جایی همون دور و براست، که عقل هم میگه حواست باشه کجا، با کی و در حال انجام چه کاری حال روحت میزونه. حالا تمام ابزاری که برای رسیدن به این هدف احتیاج دارم، یه مشت مکث، یه تعداد نقطه، یه شیشه صبوری و یه بغل نفس عمیقه.



پ.ن: نوشتم که اگه درگیر این هیاهو هستید بگم راه خلاصیش اینه دست از یقه ی خودتون بردارید. به قول عطار: خود راه بگویدت که چون باید رفت.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Hope من و ایمان و دوچرخه دست نوشته های روزانه graphic design in tehran Tiffany Jennifer Hosein Asadi اف اچ ۴۲۰ پایگاه اطلاع رسانی دفتر مرکز تخصصی تاریخ اسلام امام صادق(ع)